بدون عنوان
اینجا هم دخترم داره خرابکاری میکنه یواشکی ...
نویسنده :
نسرین
10:26
دندون های خوشمل دخملی
بدون عنوان
دخملی می خواد ظرف های غذاشو برداره تو اونا غذا بخوره(اخه چند روزیه که غذا نخورده به خاطر مریضیش) اول دستشو دراز میکنه ولی نمی تونه اینجا هم داره فکر میکنه که چطوری میتونه اونارو برداره دید با دست نمیشه با کله رفت تا اونارو برداره ...
نویسنده :
نسرین
10:06
جورابهای ایلین گلی
از خریدهای عید ایلینم فقط جوراباش مونده بود که اونم مامان جون زحمتش کشید برای گرفتن لباس وگردش رفته بود بازار،منم که گفته بودم فقط جوراباش مونده،مامان جونی تو تربیت گشته بود اونی که با لباسات جور در میومد برات خریده صورتی با گلهای قرمز خیلی خوشمله مثل دخملی من مبارکت باشه عزیزم دست مامان جونی درد نکنه ...
نویسنده :
نسرین
9:53
بدون عنوان
وقتی میرفتیم عید دیدنی هر بچه ای را که می دید میگفت ب ب خونه خاله فریده بودیم که برادر شوهر و خواهر شوهر خاله اونجا بودند از دخملی هم خوششون اومده بود به دخترکم میگفتند بای بای کن بای بای میکرد دست بزن دست میزد گیدان گیدان کن گیدان میکرد هر کاری میگفتند میکرد همه هم به اداهاش می خندید بهم میگفتند براش اسپند دود کن دختر خوشگل و مامانی دارین خدا حفظش کنه ...
نویسنده :
نسرین
15:28
بدون عنوان
دختر عموی مامانی از خونه خدا اومده بودند مامانی هم نتونسته بود بره برای دیدنش ،برای همین مریم (دختر عموی مامانی)بابایی و مامانی رو برای شام دعوت کرده بودند منم که حوصله نداشتم برم بالاخره حاضر شدم نازمو بذارم پیش خاله ملیحه و زودی بریم و بیاییم اونجا هر بچه ای رو می دیدم به فکر دخترم میفتادم و گریه ام میگرفت زورزورکی خودمو نگه میداشتم همه می پرسیدند ایلین چطوره منم بهشون میگفتم مریضه دکتره گفته ویروسیه ،دوره ای هم داره بعد از یه هفته ای تموم میشه که این حرف هم دختر عموی مامانی هم می گفت چون پسمل اونم گرفته بود زودی شاممونو خوردیمو برگشتیم تا دخترمو از خونه خاله برداریم دخملی هم وقتی مارو دید خیلی خوشحال شد و خندید قربون اون خ...
نویسنده :
نسرین
13:53
چییییییییییییییز گفتن نازنین دخترم
عزیزکم وقتی چراغو می بینه بهش میگه چیییییییییییز الهی قربون اون چییییییییییز گفتنت برم
نویسنده :
نسرین
13:44
مامان گفتن دخملی
دخترم اولین مامان گفتنشو در تاریخ ٩١/١/٥ گفت این تاریخ نوشتم تا اولین مامان گفتنش یادم باشه من که خیلی کیف کردم دخملی تو بغل بابایی بود که داشت مامان میگفت ،وقتی شنیدم یه هورایی گفتم و با دقت گوش کردم دیدم اره دخترم داره مامان میگه منم از دست بابایی گرفتم و به بالا انداختم و یه خنده ای کردی بعدش منم یه بوس گنده از گونه های خوشگلت کردم من که خیلی خوشم اومددخمل نازنازی من اصلا نمی تونم حسم بگم
نویسنده :
نسرین
13:42
بدون عنوان
عزیزم با این که مریض بود ولی یه شیطنت هایی میکرد چهار شنبه که مریضیش شروع شد روتون به گلاب هم بالا می اورد و هم اسهال و تب هم داشت وقتی اون شب کمی تبش خوب شد شروع به ب ب گفتن و با خرس پشمالوش بازی کردن کرد منم عکساشو انداختم بعدا براتون میذارم حال عزیزم تو عکس هاش معلومه بابایی با دخملی بازی میکرد و اونو می خندون و ما هم از انکه دخملی حالش خوب شده بود خوشحال بودیم
نویسنده :
نسرین
11:10